۱۳۹۲/۰۷/۰۵

من جادویِ آینه‌ها را دیده‌ام

یکجای در همان کتاب اول هری پاتر (هری‌پاتر و سنگ‌جادو) ، هری در یکی از همان جستجو‌هایِ شبانه همیشگی در هاگوارتز اتفاقی به یک اتاق خالی وارد می‌شود که یک آینه تمام قد-Mirror of Erised یا همان آینه آروزها-  درآن است.دور تا دور آینه هم به لاتین نوشته: «من صورت تو را نشان نخواهم داد، بلکه خواست قلبی تو را نشان خواهم داد.» 
به آینه نگاه می‌کند.خانواده‌اش را می‌بیند.ساعت‌ها به آینه خیره می‌شود.آینه و اتاق می‌شود راز شخصیش. به بهترین دوستش(رون ویزلی) هم قصه آینه را می‌گوید.که بیا خانواده‌ام آنجاست!  اما رون در آینه پیروزی (طبعن در همان کوئیدچ) و افتخار خودش را می‌بیند.
باقی قصه گفتن ندارد،لابد یا دیده‌اید یا خوانده‌اید یا کلن هیچ.
همه اینها را گفتم که بگویم گاهی چه جای این آینه در زندگی ما خالیست.هزاری هم که دنیا به هیچ جایت نباشد، فارغ باشی و رها،  باز شب‌ی نیمه شبی که گذرت به همان اتاق کذایی و آینه‌اش افتاد ، نگاهش که کردی و دیدی چه این سالها دور خورد چرخیده‌ای...

 یک آهِ ای دل غافل طوری هم کشیدی،کشیدی ..

۱۳۹۲/۰۵/۱۷

بهشت را به بها دهند



اون دنیا(حتمن هست دیگه!؟)همه پرونده و حساب کتاب‌هاشون تویه دستشونه و دارن از پله ها بالا میرن ، هر کی هم رفته سی خودش.فقط منم که سرِ جام موندم. یکجا نشستم و جُم نخوردم تا خود حضرتش بیاد تکلیفم رو روشن کنه. از دربون جهنم تا خود ملک مُقرب میان وساطت ، که پاشو زشته ببین همه دارن نگاهت میکنن ببین داری رُسواتر میشی،بگن آخه دردت چیه؟ بگم فقط بخودش میگم.از جام تکون نخورم،روی حرفم بمونم.زیاد منتظر بمونم اونقدر زیاد که خودش بیاد و بگه چته پسرجان چی میخوای بپرسی; بگم خداوکیلی سیب بهونه نبود؟ از اولش هم جامون اونجا نبود،بود؟
بعد.. بعد با یک نگاه عاقل اندر سفیه بگه؛ بهشت را به بها دهند پسرجان..
کلی حرف بزنیم ، اونقدری احساس صمیمیت کنم که ازش بپرسم؛
راستی حالا جدا از این حرف‌ها،اولین نفری که گفت خوندن زن حرومه کی بود؟

۱۳۹۲/۰۴/۱۳

حواستان هست ..



اصلن حواستان هست  دچار چه غربتي شده‌ایم.
شده‌ايم یک اقلیت خود‌خواسته.آنهایی هم که خوشانس‌تر بودند دور و برشان را هم با آدم‌های مثلِ خودشان پر کردند. از بالا خلق الله رو نگاه کردیم و ته دلمان قضاوقتشان کردیم،که فلاني هنوز حريم سلطان ميبيند (که قطعن و شرعن سريال افتضاحی‌ست). پیش خودمان هم لابد فکر می‌کنیم ما که نمی‌بینیم حتمن بهره بيشتري از کمالات برده‌ايم .حالا کاش فقط همین یک سریال کذایی بود.
که اصلن فلاني اگر کتابی هم خوانده باشد نهایتن از مرحوم رحيمي بوده.سينما و تلویزیونش هم لابد گلبرگ و اخراجی‌ها و فيلان است.به خودم دل داری میدهم که حدقلش اين است که سوار موج مديا نشدم.بخشی از سیستم نشدم.که اصلن ما کیلومترها از مغولستان خارجی فاصله داریم.
و بعد.. . بعد به خودم که فکر میکنم و میبینم که هي روز به روز اين دايره‌اي که دور خودم کشيده ايم تنگ‌تر مي‌شود و یک روزی هم می‌رسد هر کدوم از ما توي جزيره‌هاي تک نفره خودمان ساکنيم و احتمالن کک مان نميگزد،حداقل امیدواریم.
می‌گفت؛
-رابینسون بیست‌و‌هشت سال آزگار تلاش کرد که ازآن جزیره بیاید بیرون،حالا تو چرا میخواهی برگردی به همان جزیره؟
+فکر کنم به انگیزه فرار از همان جزیره!
اینجا همان مغولستان خارجی‌ست.

پی‌نوشت:
             ازمن پرسيد؛ یعنی تو فکر ميکني بيشتر از من ميفهمي!؟
             خواستم بگم آره،اما نشد،نبودم،نتونستم.
             نه فکر نکنم.

۱۳۹۲/۰۴/۰۲

از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه..




1-از خاطرتمان می‌گفتیم.خاطرات قبل از دوره موبایل .دوره‌ عشقهای اول. دوره قبل ازگودر و فیسبوک و اینترنت حتا.قسمت مشترک بیشتر خاطرات‌مان "نامه" بود.که اصلن درگرفتن نامه(یا حتا نوشتنش) هیجانی بود که در هیچ چیز دیگری نبود.
2- شِکوِه‌ها کردیم از تکنولوژی ، به اینکه حتی یک جمع تفریق ساده را هم باید با ماشین حساب‌هایمان چک کنیم. از سر بیکاری و تفنن آمدیم روی زمین جدول خوب ها و بدها برای امروز و دیروزمان کشیدیم.در آخر به این نتیجه رسیدم که مزایای امروز به خوبی‌های دیروزمی‌چربد.شاید هم ما به تن‌پروری عادت کرده‌ایم.
3-از قدیم خودمان رسیدیم به قدیم پدرها ومادرها.کدام قدیم؟
همان قدیمی که می‌گویند پر از صلح وصفا بوده ، همان قدیمی که  آماری از طلاق نداشته .می‌گوید؛ اون موقع‌ها روابط دوام بیشتری داشته مردم به هم بین نبودند و ..
 چرا!؟
 چون موضوع گفتگو(منظور نگارنده از گفتگو هم لابد چیزی بیشتر از قیمت سیب‌زمینی‌پیاز و ... است) کمتر بوده چون نصف جامعه از حق خودش(چه بسا کل جامعه) آگاهی درستی نداشته.
4- یک قدیم دیگری هم هست،قدیمِ پدربزگ‌ مادربزگ‌ها،که شاید دیگر بین ما نباشند اما صاحب امتیاز فرهنگ سوختن و ساختن هستند. که اصلن در سوختن‌شان ، ساختنی هم نبود ، فقط تحمل بود و تحمل ..
5-یک ماشین زمان هم داشته باشم.

۱۳۹۲/۰۳/۱۴

مرثیه‌ای برای یک سیگار مادر مرده


یک جریانی چند وقتی است در وبلاگستان راه افتاده که خلاصه‌اش می‌شود این‌که سیگارت را زمین بگذار و..(آقای شجریان قطعن در جریانند!) واقعیتش این است که برای کنار گذاشتنش هزار دلیل پزشکی وجود دارد که شاید کافی باشد اما قانع کننده نیست .حالا که قرار است(یا شاید هم بوده)  اول و آخر همه همین یک‌وجب خاک باشد ، چند سال زودتر و سخت‌تر ریق رحمت را سرکشیدن که توفیری در اصل قضیه ندارد.دارد؟
سیگارشده یک‌جور تفریح با ضرر، شده یک استایل زندگی حالا شما بگوید به غلط ، شده چاشنی بعد از غذا ، شده خوشیِ جاده‌های شمال شده تسکین درد بی درمانی که ممکن است خودش دلیل یک دردهایی هم باشد ، اللهُ علم!
خلاصه این‌که همه میدانند ضرر دارد و ... خود کِشَنده(اسموکر سابق) قبل و بعد از هر نخ آن واقف است که یک روزی ترکش می‌کند .
اما،آلان نه هنوز نه.هر چیزی هر کاری وقت مناسب خود را می‌خواهد.
مثلن؟
مثلن غربت جای ترک سیگار نیست،دوره سربازی و دانشجویی هم نیست.وسط کافه و مهمانی و مسافرت جای ترک سیگار نیست.فصل زمستان و هوای بارانی هم نه!
یک دیالوگی بود( حالا خیلی یادمان نیست برای کدام فیلم بود) به این مضمون :
"تا وقتی سیگار میکشم که پزشکان دلیلی برای بی‌ضرر بودن آن پیدا کنند"
یا بقول آقای ونه‌گات:
سیگار میکشم چون روش آبرومندی برای خودکشی است.

توصیه:
بهترین راه قطع ارتباط عاطفی با سیگاراتان این است که ایشان را یک روزِ گرم ِتابستان کنار بگذارید.

۱۳۹۲/۰۳/۰۸

karma* is a bitch


۱-آقای پاره‌وقت فکر می‌کند در زندگی قبلی سکون زیادی داشته که در این زندگی هیچوقت یک جا بند نشد،آقای پاره‌وقت فکر میکند یکجا نشینی تقاص دارد.

۲-در زندگي سنگ هايي هست که با ضربه‌ تراش نميخورند،شکل نمیگیرد ، باور نداريد از دل خون میکل‌آنژ بپرسيد آن هم وقتی به مجسه داوود ضربه میزد.

۳-موسیقی حافظه مُصور ماست، مثلن؟مثلن آقامون ابی همیشه همدان است و نامجو کردستان و و حمیرا همیشه و تا ابد یک روز گرم تابستانی در جاده‌های خوزستان،تهران اما موسیقی ندارد برای من!
حالا موسیقی فرنگی که جای خود دارد.

۴-بُو هم مثلِ موسیقی حافظه دارد ، تصور کنید مجنون ،لیلی را در حالی که از کنار یک توالت عموی می‌گذشت می‌دید و آن‌وقت احتمالن آقای گنجوی باید دنبال سوژه دیگری می‌بود!

۵-صدا،صدای زن..

۱۳۹۲/۰۲/۲۵

تو هم که هر دفعه ...

حوالیِ سال چهل‌‌ و دو بعد از رایزنی های فراوان بالاخره مجوز بازدید گروه عمران از نیروگاه اتمی بوشهرگرفته شد،بعد از بازدید از جاهایِ مُجاز!همه در اتاق کنفرانس جمع شدیم برای سوال و جواب ، بیشتر سوالات فنی که پرسیده شد جوابش این بود ; بنا به دلایل امنیتی از پاسخ دادن معذوریم!
نوبت به پرسیدن سوالات غیر امنیتی رسید :
-چقدر حقوق میگیری؟
-پرسنل روس خانوم هاشون هم آوردن؟
-خوشگلند؟
-هی مستر کن یو اسپیک فارسی؟

هفته بعد سر کلاس ، دکتر فلانی آن حرف تاریخیش را گفت :
روس‌ها جایی نرفتند که آبادش کنند!

۱۳۹۲/۰۲/۱۸

جدايي سرخپوست از پيرمرد


ـــ پیرمردت هر از چند گاهي کارش به اورژنس کشيده شود و هر دفعه هم اعلام کند که باباجان ايندفعه ديگه رفتنی‌ام و تو طبق معمول بگویي "هيچوقت نميميري" و بعد از چند ساعت باز برگرديد خانه. هميشه فکر مي‌کنم که روز رفتنش روزیست که یادم برود که بگویم تو نمی‌میری.
 يک حرفهاي هست مثلِ سوييچ اطمينان اصلن تو بگو ضامن نارنجک ، يک‌جور جادو درونِ خودشان دارند که لحظه‌ات را می‌سازنند ، براي پيرمرد من این است که یکی به او بگوید نمي‌ميرد و بعد تپش قلبش بر می‌گردد به همان جای خوبِ همیشگیش.
ـــ یک روز هم اگر همتی در من باقی مانده بود باید از آقاي فرهادي بخواهم یک فیلمی  بسازد با عنوان "جدايي سرخپوست از پيرمرد".اصلن بگوید هی ملت ، قصه که فقط قصه نادر و سیمین نیست همه داستان این نبوده ، من هنوز روایت‌ها دارم از پیرمردها و پسرها...
فقط احتمالن بايد بيخيال اسکار شود!

پي‌نوشت: روزهاي آخر دانشکده،همان روزهايي که بايد خداحافظي مي‌کردي با آدمهایی که يک دوره از زندگيت را با آنها گذراندي و هر کدام برويد سي شهر خودتان ، موقعه خداحافظي گفت ; تو مثلِ يک ساختمان کهنه ميموني که فقط نماش جديده بيخود خودت رو گول نزن.
همين.

۱۳۹۲/۰۲/۱۱

تماشا

!عکس هم قطعن تزئینی است


آقای بهنود از ه.ا.سایه پرسيد که آيا از  زندگيش راضي بوده و او پاسخ داد : فوق‌العاده و... از لذت تماشا حرف زد گفت که خيلي چيز ها ديده،گفت که لذت تماشا را مُفت به آدم نمي‌دهند. داشتم به همین تماشا فکر می‌کردم که مرز ندارد ، جغرافیا ندارد که مهم نیست چقدر از عمرت مانده یا گذشته ، داشتم به کارهایی فکر می‌کردم که تنهایی راه به جایی نمیبری به آدم‌هایِ آدم فکر می‌کنم که چقدر به همین لذت تماشا ربط دارد..

۱۳۹۲/۰۱/۳۰

کاتبِ کتابدارِ بی‌کتاب





يک‌جاي در سيزن اول کالیفرنیکیشن هنک مودی آمده سر صحنه فيلمبرداي فيلمي که دارند از کتابش مي‌سازند ، از فيلم راضي نيست ، در واقع فکر ميکند رسمن دارند يک تيکه آشغال از کتابش می‌سازند ، که اصلن انگار یک فیلمنامه دیگر را براشته‌اند در قالب کتاب او گذاشته‌اند.
آقاي مودي با اعتراض به کارگردان مي‌گويد که دارد فيلمش را خراب ميکند، که ناگهان نداي از زمين آمد که اين فيلم من است آن کتاب تو.
حالا اينها را گفتم که چي؟
خواستم بگويم قيافه مارکز بعد از ديدن فيلم عشق سالهاي وبا ديدن داشته.

پی‌نوشت: داشتم فکر میکردم کاش کتاب‌ها را فیلم نکنند ، کاش تصورات آدم را از کتاب‌هایش خراب نکنند ، هر کسی روایت خودش را از کتابهایش داشته باشد ، که اصلن آنچه ما در خشتِ خام می‌بینیم شما عمرن در آینه هم نمی‌بینید!!

پي‌نوشت بعدی: آقاي هنک مودي اعتقاد داشت نويسنده وقتي تن پرور مي‌شود شروع ميکند به وبلاگ نويسي!

پی‌نوشت آخر:  اجالتن همین.

۱۳۹۲/۰۱/۲۵

علی‌السویه‌گی‌هایه یک ذهن متلاطم!

یک وقت‌هایی ، یک‌ روزهایی ، یک چیزهایی ، اما نه! نه یک چیزهایی ، خیلی چیزها سرجایشان نیست و تو آره خودِ تو که همیشه سهل گیرترین آدم دنیا بودی ، تو که دنیا با تمام آدهای ِ رنگ  و وارنگش برایت علی‌السویه بود و...
بعد یک تلنگر کافیست دنیایت را وارانه کند و تو علارقمه این  توهم پوست کلفتیِ که برای خودت داشتی میبینی که نه پسر جان  اینطور ها هم نیست ،مدت‌هاست که دنیا رویه پاشنه  تو نمی‌چرخد و تو فقط مثل کبک سرت را زیر برف کرده‌ای.

۱۳۹۲/۰۱/۲۱

آن خُسروانی سُرور...



مثلن؟مثلن اين بشود آهنگ آخرشب شما ،درست قبل از خواب.
بعد.... بعد آرام بخوابید و در خواب راحت و با دغدغه ستاره‌های دور افتاده گوشه آسمان را بشمارید!

۱۳۹۲/۰۱/۱۸

مردی با عبای شکلاتی



  آدمي که تو باشي و خیلی‌ها بگويند که خیانت کردی و همان خیلی‌ها حسرت دوران تو را داشته باشند و بخواهند که برگردی و باز همان خیلی‌ها تندترين  انتقادها(کلن که انتقاد اونقدرها هم بد نیست!) را  بسمت تو روانه کنند و باز همان خیلی‌ها لحظه‌ای خودشان رو جاي تو نگذاشتند. هيچکس با کفش هاي تو راه نرفت .
بعد...بعد آدم اين سياه بين ها رامی‌بیند همان خیلی‌های  که فقط نشدهای  تو را دیدند ، همین  مُضِر ترين افراد جامعه ، همين ها که نشستنه اند گوشه گُود و فرياد لنگش کن‌شان گوش فلک را کَر کرده، همين‌ها‌ی  که هيچ کار بجر غُر زدن ندارند.

خواستم بگویم از عمر مفید نسل ما چیز زیادی نمانده،برگرد!

۱۳۹۲/۰۱/۱۵

من خوبم


 : یک روزهایی هم هست در زندگی هر آدمی درست به همین ساده‌گی جواب آقای دکتر هاوس 

من خوبم-
فقط خوشحال نیستم-



! خواستم بگم آره فقط خوبی وتو فکر میکنی شاید همین هم کافی باشه



۱۳۹۱/۱۲/۱۲

تداخل دنیاها



خانوم جی.کی.رولینگ یک‌جایی در یکی از مصاحبه‌هایش گفته بود که گاهی پشیمان می‌شوم که چرا کتاب‌های هری پاتر را منتشر کردم گفته که کاش دنیاش رو برای خودم نگه میداشتم بعد...بعد چند سال پیش همان زمان‌های کتاب آخرش ، از تلویزیون می‌دیدم  که در یکی از مراسم های رونمایی از کتابهایش دختر بچه ای کتاب هری پاترش رو محکم چنگ می‌زد و هعی به همه اعتراض میکرد که این کتابه منه و شما حق ندارید درباره ش حرف بزنید
همه اینها را گفتم که بگویم داشتن دنیایِ شخصی نعمتی است برای خود ، حتی اگر گاهی دچار تداخل دنیاها شویم!ا

۱۳۹۱/۱۱/۲۲

ايسم


بايد يک ايسم جديد براي خودم بسازم! اصن شما بيا و ليبراليسم سوسياليسم و کمونيسم و کلي ايسم ديگر رو با هم قاطي کن و ببين که چه معجوني ازش بيرون مياد ، اصن شايد اين ترکيب و همزيستي ايسم ها با هم توانست کل مشکلات دنيا رو حل کرد!ا
لابد ميپرسيد چطور!؟ انقلاب کردن رو به کوبايي ها پروپاگاندا را به روس‌ها و سياست رو به انگليس بسپارید!!!!ا

۱۳۹۱/۱۱/۱۹

حیف شد

یک چیزهای هم هست که کلن تو این روزگار حیف می‌شوند از بس‌که کمبودشان در این روزها یا شاید بهتر است بگویم شب‌ها احساس می‌شود ، رادیو روغن حبه انگور نیامده رفت ، حالا به هر دلیلی که میخواهد باشد بعضی رفتن‌ها می‌شوند جزو همین حیف شدنها  ، بعد... بعد دوباره می‌نشینم و به همه این حیف شدهای این سالها نگاه میکنم...ا

۱۳۹۱/۱۱/۱۵

هرزگی

 طبق سیستم پیش نروید ، لازم نیست خودتان را تو این سیستم و بخشی از همین سیستم روزمرگی حبس کنید ، حیطه هرزگی برای هرکسی تعریف خودش رو دارد ، هر از چند گاهی پشت کردن به قانونی که ما برای خودمون ساختیم بد نیست ،آدم خودش را به چالش بگیرد !اصن شما بی‌خود با جهت 12 شب تک تنها بزن برون با خودت قرار بزار تا صبح بر نگردی خونه اصن شما همینجوری برو ایستگاه قطار بگو اولین حرکتتون کیه وقتی میپرسه به کجا تو بگی فرقی نمیکنه ، منظور از هرزگی بخش حیوانی قضیه نیست اما ممکنه برای بعضی ها باشد!!آ

۱۳۹۱/۱۰/۲۵

آ

!آ بی‌کلاه میشه ا خالی ، خالیه خالی

۱۳۹۱/۱۰/۱۲

to rome with love





در طول چند سال گذشته، آقای وودی‌آلن فضای داستان‌های خودش رو از نيويورک  به مکان هاي عجيب و غريب مانند لندن، انگلستان (نقطه بازي)، بارسلونا، اسپانيا (ويکي کريستينا)، پاريس، فرانسه (نيمه شب در پاريس) و در حال حاضر، رم ، ايتاليا انتقال داده

روم با عشق-آخرين فيلم آقاي وودي‌آلن ترکیبی هوشمندانه از چهارداستان متفاوت است که ظاهرن وباطنن هيچ ربطي به هم ندارد،فيلم بيشتر از هر چيز اداي احترام با خود شهر رم وگرنه آدما و قصه‌هاشان فرع قضيه است، مثل هميشه باز هم ميتوانيد ديالوگ هاي ووديي آلن را ببنيد اما ..چکاريه آخه آقاي آلن مي‌آمدي هنديکمت را برمي‌داشتي يه مستندي چيزي از در و ديوار شهر  ميگرفتي و اينقدر خودت و مارو سرگردان نميکردي

به طور کلي، وددی‌آلن با فیلم ، رم با عشق ، بهترين کار خود را نشان نمي دهد وبه طور کامل فاقد هوس جادويي از  نيمه شب لذت بخش در سال گذشته در پاريس است