۱۴۰۰/۰۶/۱۲

فلوکستین

فلوکستین خر است
شب‌ها خوب نمی‌خوابم و هی دارد شدید‌تر می‌شود. اوایلش فلوکستین ذهنم را خالی میکرد و کمک می‌کرد بخوابم اما این اواخر تنها تاثیرش شده بود این که صرفا چند ساعتی تا حوالی چهار صبح بخوابم. ما در دورانی زندگی می‌کنیم که حتی فلوکستین هم رفیق نیمه‌راه است.
بیداری چهار صبح چیز عجیبی است. طبیعتا در یک شرایط عادی نباید عجیب باشد اما هست. عجیب ازین منظر که بدنت میل به خواب دارد اما ذهنت  مقاومت می‌کند. یک چیزی شبیه سرمای شبانه کوهستان دور مغزت می‌پیچد، ذهنِ سرمازده در خودش جمع می‌شود، می‌خواهد که بخوابد، می‌خواهد آسوده‌اش بگذارند اما تن مخالفت می‌کند، عضلات آرمیده و رها نمی‌شوند و پلک چشم شبیه یک حزب سیاسی اقلیت در مخالفت با بحث خواب، آبستراکسیون می‌کند. روزگاری اگر بخواهم درباره کرونا بنویسم احتمالا با این جمله آغاز می‌کنم که کرونا طغیان تن است.
ذهن در مواجهه با این طغیان، دست نیاز به سوی فلوکستین دراز می‌کند اما او شبیه رفیقی است که وسط دعوا یادش آمده خشونت کار خوبی نیست و بهتر است کناره گرفت. ذهن تنها می‌ماند، فکر کتک می‌خورد و بر هفت جای نابدتر فلوکستین درود می‌فرستد. خلاصه‌اش کنم عزیزان: فلوکستین خر است.

۱۴۰۰/۰۴/۰۶

آهنگ زندگی

دارم به آن لحظه فکر می‌کنم که آدم دیگر دستاویزی برای
ادامه دادن ندارد، برای تحمل کردن، دوام آوردن، پیش‌رفتن.

دارم به آن لحظه‌ای فکر می‌کنم که کسی چنان از دوست داشتن و دوست داشته شدن نومید می‌شود که دل از زندگی برمی‌دارد. برای دوست‌داشته شدن، نخست باید به خویش دل بست و برای این دل‌بستگی باید با آهنگ زندگی رقصید.

دارم به این فکر می‌کنم که با این حساب هر کدام از ما در بسیاری اوقات مرده‌ایم بی آنکه مرگ را ملاقات کرده باشیم.





۱۳۹۵/۱۱/۰۷

از ننوشتن و باز ننوشتن

نوشتن سخت شد.
گفتنی که زیاد هست،مثلن!؟
اول؛
مثلن همین لالالند هپروتی خودمان که امروز دیدم، که چه سر ذوق آوردم.بعد بازی فوقالعاده خانم تامسون که آقای گاسلینگ رو کلن به حاشیه برد(البته از لحاظ درخشیدن).
چه غیر کلیشه وار هم .
دوم؛
رسیدم به هفته‌ای بیست صفحه کتاب خواندن،که البته بعداز مدتها پیشرفت بزرگی بوده(البته از لحاظ در سکون نماندن و از این خزعبلات)
سوم؛
...

چهارم؛
یک دوره سه ماهه طلایی وجود دارد برای انطباق با شرایط جدید
-چه شرایطی!؟
+هرشرایطی!

باورکنید!

پنجم؛
این پست تکمیل میشود..


۱۳۹۲/۰۷/۰۵

من جادویِ آینه‌ها را دیده‌ام

یکجای در همان کتاب اول هری پاتر (هری‌پاتر و سنگ‌جادو) ، هری در یکی از همان جستجو‌هایِ شبانه همیشگی در هاگوارتز اتفاقی به یک اتاق خالی وارد می‌شود که یک آینه تمام قد-Mirror of Erised یا همان آینه آروزها-  درآن است.دور تا دور آینه هم به لاتین نوشته: «من صورت تو را نشان نخواهم داد، بلکه خواست قلبی تو را نشان خواهم داد.» 
به آینه نگاه می‌کند.خانواده‌اش را می‌بیند.ساعت‌ها به آینه خیره می‌شود.آینه و اتاق می‌شود راز شخصیش. به بهترین دوستش(رون ویزلی) هم قصه آینه را می‌گوید.که بیا خانواده‌ام آنجاست!  اما رون در آینه پیروزی (طبعن در همان کوئیدچ) و افتخار خودش را می‌بیند.
باقی قصه گفتن ندارد،لابد یا دیده‌اید یا خوانده‌اید یا کلن هیچ.
همه اینها را گفتم که بگویم گاهی چه جای این آینه در زندگی ما خالیست.هزاری هم که دنیا به هیچ جایت نباشد، فارغ باشی و رها،  باز شب‌ی نیمه شبی که گذرت به همان اتاق کذایی و آینه‌اش افتاد ، نگاهش که کردی و دیدی چه این سالها دور خورد چرخیده‌ای...

 یک آهِ ای دل غافل طوری هم کشیدی،کشیدی ..

۱۳۹۲/۰۵/۱۷

بهشت را به بها دهند



اون دنیا(حتمن هست دیگه!؟)همه پرونده و حساب کتاب‌هاشون تویه دستشونه و دارن از پله ها بالا میرن ، هر کی هم رفته سی خودش.فقط منم که سرِ جام موندم. یکجا نشستم و جُم نخوردم تا خود حضرتش بیاد تکلیفم رو روشن کنه. از دربون جهنم تا خود ملک مُقرب میان وساطت ، که پاشو زشته ببین همه دارن نگاهت میکنن ببین داری رُسواتر میشی،بگن آخه دردت چیه؟ بگم فقط بخودش میگم.از جام تکون نخورم،روی حرفم بمونم.زیاد منتظر بمونم اونقدر زیاد که خودش بیاد و بگه چته پسرجان چی میخوای بپرسی; بگم خداوکیلی سیب بهونه نبود؟ از اولش هم جامون اونجا نبود،بود؟
بعد.. بعد با یک نگاه عاقل اندر سفیه بگه؛ بهشت را به بها دهند پسرجان..
کلی حرف بزنیم ، اونقدری احساس صمیمیت کنم که ازش بپرسم؛
راستی حالا جدا از این حرف‌ها،اولین نفری که گفت خوندن زن حرومه کی بود؟

۱۳۹۲/۰۴/۱۳

حواستان هست ..



اصلن حواستان هست  دچار چه غربتي شده‌ایم.
شده‌ايم یک اقلیت خود‌خواسته.آنهایی هم که خوشانس‌تر بودند دور و برشان را هم با آدم‌های مثلِ خودشان پر کردند. از بالا خلق الله رو نگاه کردیم و ته دلمان قضاوقتشان کردیم،که فلاني هنوز حريم سلطان ميبيند (که قطعن و شرعن سريال افتضاحی‌ست). پیش خودمان هم لابد فکر می‌کنیم ما که نمی‌بینیم حتمن بهره بيشتري از کمالات برده‌ايم .حالا کاش فقط همین یک سریال کذایی بود.
که اصلن فلاني اگر کتابی هم خوانده باشد نهایتن از مرحوم رحيمي بوده.سينما و تلویزیونش هم لابد گلبرگ و اخراجی‌ها و فيلان است.به خودم دل داری میدهم که حدقلش اين است که سوار موج مديا نشدم.بخشی از سیستم نشدم.که اصلن ما کیلومترها از مغولستان خارجی فاصله داریم.
و بعد.. . بعد به خودم که فکر میکنم و میبینم که هي روز به روز اين دايره‌اي که دور خودم کشيده ايم تنگ‌تر مي‌شود و یک روزی هم می‌رسد هر کدوم از ما توي جزيره‌هاي تک نفره خودمان ساکنيم و احتمالن کک مان نميگزد،حداقل امیدواریم.
می‌گفت؛
-رابینسون بیست‌و‌هشت سال آزگار تلاش کرد که ازآن جزیره بیاید بیرون،حالا تو چرا میخواهی برگردی به همان جزیره؟
+فکر کنم به انگیزه فرار از همان جزیره!
اینجا همان مغولستان خارجی‌ست.

پی‌نوشت:
             ازمن پرسيد؛ یعنی تو فکر ميکني بيشتر از من ميفهمي!؟
             خواستم بگم آره،اما نشد،نبودم،نتونستم.
             نه فکر نکنم.

۱۳۹۲/۰۴/۰۲

از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه..




1-از خاطرتمان می‌گفتیم.خاطرات قبل از دوره موبایل .دوره‌ عشقهای اول. دوره قبل ازگودر و فیسبوک و اینترنت حتا.قسمت مشترک بیشتر خاطرات‌مان "نامه" بود.که اصلن درگرفتن نامه(یا حتا نوشتنش) هیجانی بود که در هیچ چیز دیگری نبود.
2- شِکوِه‌ها کردیم از تکنولوژی ، به اینکه حتی یک جمع تفریق ساده را هم باید با ماشین حساب‌هایمان چک کنیم. از سر بیکاری و تفنن آمدیم روی زمین جدول خوب ها و بدها برای امروز و دیروزمان کشیدیم.در آخر به این نتیجه رسیدم که مزایای امروز به خوبی‌های دیروزمی‌چربد.شاید هم ما به تن‌پروری عادت کرده‌ایم.
3-از قدیم خودمان رسیدیم به قدیم پدرها ومادرها.کدام قدیم؟
همان قدیمی که می‌گویند پر از صلح وصفا بوده ، همان قدیمی که  آماری از طلاق نداشته .می‌گوید؛ اون موقع‌ها روابط دوام بیشتری داشته مردم به هم بین نبودند و ..
 چرا!؟
 چون موضوع گفتگو(منظور نگارنده از گفتگو هم لابد چیزی بیشتر از قیمت سیب‌زمینی‌پیاز و ... است) کمتر بوده چون نصف جامعه از حق خودش(چه بسا کل جامعه) آگاهی درستی نداشته.
4- یک قدیم دیگری هم هست،قدیمِ پدربزگ‌ مادربزگ‌ها،که شاید دیگر بین ما نباشند اما صاحب امتیاز فرهنگ سوختن و ساختن هستند. که اصلن در سوختن‌شان ، ساختنی هم نبود ، فقط تحمل بود و تحمل ..
5-یک ماشین زمان هم داشته باشم.