۱۳۸۸/۱۰/۱۱

من میترسم



وقتی به اینجا میرسی دیگه نمیتونی پشت سرت رو نگاه کنی

کی گفته که گذشته روشنه و آینده تاریک
برایه من گذشته همیشه تاریک بود
اونقدر تاریک که میترسم حتی بهش فکر کنم
اینکه چی بود چی باید میشد و چه ها شد و نشد اینکه با کیا رابطه داشتم و با کیا نداشتم
این که گندزم به چه رابطه هایی
اینکه چرا اینقدر ضعیفم
?چرا
چراباید به گذشته نگاه کنم
من میترسم
حتی نمیخوام یادم که چه شکلی بود
چه فرقی میکنه ،کی اهمیت میده
اینجا که ایستادم همه چیز سیاه هست و سفید
رنگ هام فقط تویه خواب و رویا من رو پیدا میکنن
اینجا که ایستادم بعضی ها کشته میشون بعضی ها نون رو به نرخ روز میخرن بعضی ها که جرعت بیشتر داشتن اینقدر نخوردن که مردن
من از بودن در اینجا خسته شدم
باید برم
این عذاب خیلی داره واقعی میشه
اصلا کی میفهمه من چی میگم
چرا همه چیز سیاه و سفیده چرا من نباید جرات کنم تویه وبلاگم عقایدم رو بنویسم
اون چه مي بينم غرق در ابهامم کرده. اين جا لکه هاي سياهي بر سفيدي ، و
بر شفافيت شيشه وار اصلي اصل دنيايم با همه آن چه در آن است نقشي بسته اند و
سايه هايي در پس ذهن ثبت کننده ام، باقي مانده اند که انگار همه آن اصل
اصل ساده و شفاف ، سايه اي بيش نبود