۱۳۸۸/۰۴/۱۸

رسم غریبی است این بودن و این ماندن


بوي مرگ از هر سو ، شامه نوازت مي شود . ستاره ها چه بي صدا و عاشقانه ميميرند
برگهاي زرد زير پاهايمان به هبوط ميپيوندند ، در حالي که فرياد خش خش آنها را ميشنويم
اما نميفهميم ... نميدانيم ... نميبينيم
سالهاست که کور شده ايم .... قرنهاست که کر شده ايم .... حتي صداي
تپش قلب خويش را از ياد برده ايم . سالهاست که قلب را انکار کرده ايم و در سر
زندگي ميکنيم.... سالهاست که بودن را با ماندن اشتباه گرفته ايم