۱۳۹۲/۰۳/۰۸

karma* is a bitch


۱-آقای پاره‌وقت فکر می‌کند در زندگی قبلی سکون زیادی داشته که در این زندگی هیچوقت یک جا بند نشد،آقای پاره‌وقت فکر میکند یکجا نشینی تقاص دارد.

۲-در زندگي سنگ هايي هست که با ضربه‌ تراش نميخورند،شکل نمیگیرد ، باور نداريد از دل خون میکل‌آنژ بپرسيد آن هم وقتی به مجسه داوود ضربه میزد.

۳-موسیقی حافظه مُصور ماست، مثلن؟مثلن آقامون ابی همیشه همدان است و نامجو کردستان و و حمیرا همیشه و تا ابد یک روز گرم تابستانی در جاده‌های خوزستان،تهران اما موسیقی ندارد برای من!
حالا موسیقی فرنگی که جای خود دارد.

۴-بُو هم مثلِ موسیقی حافظه دارد ، تصور کنید مجنون ،لیلی را در حالی که از کنار یک توالت عموی می‌گذشت می‌دید و آن‌وقت احتمالن آقای گنجوی باید دنبال سوژه دیگری می‌بود!

۵-صدا،صدای زن..

۱۳۹۲/۰۲/۲۵

تو هم که هر دفعه ...

حوالیِ سال چهل‌‌ و دو بعد از رایزنی های فراوان بالاخره مجوز بازدید گروه عمران از نیروگاه اتمی بوشهرگرفته شد،بعد از بازدید از جاهایِ مُجاز!همه در اتاق کنفرانس جمع شدیم برای سوال و جواب ، بیشتر سوالات فنی که پرسیده شد جوابش این بود ; بنا به دلایل امنیتی از پاسخ دادن معذوریم!
نوبت به پرسیدن سوالات غیر امنیتی رسید :
-چقدر حقوق میگیری؟
-پرسنل روس خانوم هاشون هم آوردن؟
-خوشگلند؟
-هی مستر کن یو اسپیک فارسی؟

هفته بعد سر کلاس ، دکتر فلانی آن حرف تاریخیش را گفت :
روس‌ها جایی نرفتند که آبادش کنند!

۱۳۹۲/۰۲/۱۸

جدايي سرخپوست از پيرمرد


ـــ پیرمردت هر از چند گاهي کارش به اورژنس کشيده شود و هر دفعه هم اعلام کند که باباجان ايندفعه ديگه رفتنی‌ام و تو طبق معمول بگویي "هيچوقت نميميري" و بعد از چند ساعت باز برگرديد خانه. هميشه فکر مي‌کنم که روز رفتنش روزیست که یادم برود که بگویم تو نمی‌میری.
 يک حرفهاي هست مثلِ سوييچ اطمينان اصلن تو بگو ضامن نارنجک ، يک‌جور جادو درونِ خودشان دارند که لحظه‌ات را می‌سازنند ، براي پيرمرد من این است که یکی به او بگوید نمي‌ميرد و بعد تپش قلبش بر می‌گردد به همان جای خوبِ همیشگیش.
ـــ یک روز هم اگر همتی در من باقی مانده بود باید از آقاي فرهادي بخواهم یک فیلمی  بسازد با عنوان "جدايي سرخپوست از پيرمرد".اصلن بگوید هی ملت ، قصه که فقط قصه نادر و سیمین نیست همه داستان این نبوده ، من هنوز روایت‌ها دارم از پیرمردها و پسرها...
فقط احتمالن بايد بيخيال اسکار شود!

پي‌نوشت: روزهاي آخر دانشکده،همان روزهايي که بايد خداحافظي مي‌کردي با آدمهایی که يک دوره از زندگيت را با آنها گذراندي و هر کدام برويد سي شهر خودتان ، موقعه خداحافظي گفت ; تو مثلِ يک ساختمان کهنه ميموني که فقط نماش جديده بيخود خودت رو گول نزن.
همين.

۱۳۹۲/۰۲/۱۱

تماشا

!عکس هم قطعن تزئینی است


آقای بهنود از ه.ا.سایه پرسيد که آيا از  زندگيش راضي بوده و او پاسخ داد : فوق‌العاده و... از لذت تماشا حرف زد گفت که خيلي چيز ها ديده،گفت که لذت تماشا را مُفت به آدم نمي‌دهند. داشتم به همین تماشا فکر می‌کردم که مرز ندارد ، جغرافیا ندارد که مهم نیست چقدر از عمرت مانده یا گذشته ، داشتم به کارهایی فکر می‌کردم که تنهایی راه به جایی نمیبری به آدم‌هایِ آدم فکر می‌کنم که چقدر به همین لذت تماشا ربط دارد..