۱۳۸۵/۰۵/۲۲

مرگ خدا


وقتی مرد مقدس با زرتشت رویاروی شد
زرتشت پرسيد : «قدیس در جنگل چه می کند » ؟
قدیس پاسخ داد : سرود می سرایم و می خوانم با سرودن می خندم می گریم و زمزمه
می کنم : این گونه خدای را نیایش میکنم . با سرود گریه و خنده وزمزمه ، خدایی را نیایش
می کنم که خدای من است . اما تو ما را چه هدیه آورده ای
زرتشت با شنيدنِ اين سخنان در برابرِ قديس سري فرود آورد و گفت :مرا چه چیز است
که شمایان را دهم باری بگذارتا زود تر برم تا چیزی از شمایان نستانم ، و اینگونه پیرمرد و
مرد ، خنده زنان چون دو پسرک ، از یکدیگر جدا شدند
شاید ما آن نسلی باشیم که با «فراموش کردن » تاریخ ،پیام نیچه درباره «مرگ خدا » را
درک خواهیم کرد