اصلن حواستان هست دچار چه غربتي شدهایم.
شدهايم یک اقلیت خودخواسته.آنهایی هم که خوشانستر بودند دور و برشان را هم با آدمهای مثلِ خودشان پر کردند. از بالا خلق الله رو نگاه کردیم و ته دلمان قضاوقتشان کردیم،که فلاني هنوز حريم سلطان ميبيند (که قطعن و شرعن سريال افتضاحیست). پیش خودمان هم لابد فکر میکنیم ما که نمیبینیم حتمن بهره بيشتري از کمالات بردهايم .حالا کاش فقط همین یک سریال کذایی بود.
که اصلن فلاني اگر کتابی هم خوانده باشد نهایتن از مرحوم رحيمي بوده.سينما و تلویزیونش هم لابد گلبرگ و اخراجیها و فيلان است.به خودم دل داری میدهم که حدقلش اين است که سوار موج مديا نشدم.بخشی از سیستم نشدم.که اصلن ما کیلومترها از مغولستان خارجی فاصله داریم.
و بعد.. . بعد به خودم که فکر میکنم و میبینم که هي روز به روز اين دايرهاي که دور خودم کشيده ايم تنگتر ميشود و یک روزی هم میرسد هر کدوم از ما توي جزيرههاي تک نفره خودمان ساکنيم و احتمالن کک مان نميگزد،حداقل امیدواریم.
میگفت؛
-رابینسون بیستوهشت سال آزگار تلاش کرد که ازآن جزیره بیاید بیرون،حالا تو چرا میخواهی برگردی به همان جزیره؟
+فکر کنم به انگیزه فرار از همان جزیره!
اینجا همان مغولستان خارجیست.
پینوشت:
ازمن پرسيد؛ یعنی تو فکر ميکني بيشتر از من ميفهمي!؟
خواستم بگم آره،اما نشد،نبودم،نتونستم.
نه فکر نکنم.