
به آینه نگاه میکند.خانوادهاش را میبیند.ساعتها به آینه خیره میشود.آینه و اتاق میشود راز شخصیش. به بهترین دوستش(رون ویزلی) هم قصه آینه را میگوید.که بیا خانوادهام آنجاست! اما رون در آینه پیروزی (طبعن در همان کوئیدچ) و افتخار خودش را میبیند.
باقی قصه گفتن ندارد،لابد یا دیدهاید یا خواندهاید یا کلن هیچ.
همه اینها را گفتم که بگویم گاهی چه جای این آینه در زندگی ما خالیست.هزاری هم که دنیا به هیچ جایت نباشد، فارغ باشی و رها، باز شبی نیمه شبی که گذرت به همان اتاق کذایی و آینهاش افتاد ، نگاهش که کردی و دیدی چه این سالها دور خورد چرخیدهای...
یک آهِ ای دل غافل طوری هم کشیدی،کشیدی ..
باقی قصه گفتن ندارد،لابد یا دیدهاید یا خواندهاید یا کلن هیچ.
همه اینها را گفتم که بگویم گاهی چه جای این آینه در زندگی ما خالیست.هزاری هم که دنیا به هیچ جایت نباشد، فارغ باشی و رها، باز شبی نیمه شبی که گذرت به همان اتاق کذایی و آینهاش افتاد ، نگاهش که کردی و دیدی چه این سالها دور خورد چرخیدهای...
یک آهِ ای دل غافل طوری هم کشیدی،کشیدی ..