۱۳۸۷/۰۷/۱۳

من

براي اولين بار با وجود طبيعي خود روبه رو شدم . فهميدم كه
وسواس من براي اينكه هر چيزجاي خودش باشد ، هركار به
موقع خود انجام شود و هركلمه به جاي خود گفته شود محصول
ذهن منظم من نيست بلكه برعكس همه نوعي تظاهر است كه
اختراع كرده ام تا بي نظمي ذاتي ام را پنهان كنم . متوجه شدم
كه نظم من فضيلت نيست ، عكس العملي است در مقابل جهلم
كه سخاوتمند به نظر برسم تا فقرم را بپوشاند ، محتاط به نظر
برسم تامنحرف و سازش كارباشم تا تسليم خشم فروخورده خود
نگردم ، سروقت و دقيق باشم تا دانسته نشود كه چقدر وقت ديگران
برايم بي اهميت است
ديروز بيست وپنج شمع رو فوت كردم ، تولدم بود
مطلب بالا رو ميتونيد يه جور اعتراف روز تولد
فرض كنيد

۱۳۸۷/۰۵/۰۹

هویت



از خودمي پرسم كه آيا نيرويي كه ما را از سر چشمه ي وجودمان جدا كرده
همان هويت ما نيست؟ از خو د مي پرسم آيا هويت شخص يا آنچه معمولاً به
آن شخصيت مي گوييم، تا حدودي براساس يك عملكرد حفاظت كننده ي ناشي
ازترس نيست ؟ همچنين از خود مي پرسم آيا اين سپري كه به عنوان هویت
به كارمي گيريم، به جاي حفاظت ما را محبوس نمي كند؟ نيروهاي حياتي بنيادي
ما را قطع نمي كند؟ ما را از انرژي دروني لازم براي حيات و خلق زندگي
خود محروم نمي كند؟ تناقض عجيب آن است كه اين شخصي هويتش را تعيين
كه كرده ايم و آن را من ناميد ه ايم، خو دش مانع از انجام زندگی مي شو د

مي دانم آنچه مي گويم چيزي آشنا نيست.حتي ممكن است فرضيات من
موجب دلواپسي عده اي بشود. چرا که از خود می پرسند:اگر تنها چیزی که
داريم، يعني هويتمان را نفي كنيم، ديگر چه برايمان مي ماند؟

۱۳۸۶/۱۰/۰۴

قربانی




احتمالا یا شاید ناگزیر ، در زندگی لحظه ای می رسد که دیگر هیچ چیز خوب
نیست ، دیگر هیچ چیز مطلوب نیست . در هر حال ، مهم نیست این بد حالی چطور
به وجود آمده . ناگهان به نظر می رسد سر رشته ی زندگی از اختیار ما خارج شده است
در این هنگام ، وسوسه ی بزرگه ایفای نقش قربانی و متهم کردن دیگران ، والدین ، فرزندان
و حتی حاکمیت پیش می آید . به خود می گوییم قاعدتا" کسی نباید به خودی خود خوشحال
یا بد حال شود. در این وضعیت غم انگیز ، دیگران هم حتما" نقشی دارند
باور دارم با نگاه به درون ، وادار می شویم این تصویر را وارانه کنیم و ببینیم چقدر
قربانی هستیم ، اما قربانی خودمان . می بینیم خودمانیم که دیوارهای زندانمان را ساخته ایم
و بر ما آشکار می شود که تا چه حد به زندگی خود پشت کرده ایم . خلاصه ، با نادانی خود
درباره ی آنچه هستیم ، مواجه می شویم

۱۳۸۶/۰۷/۱۲

متولد ماه مهر



من سعي نکردم که خطر را بسنجم ، با خطر
بازي کردم ، مثل گاوبازها ، و آن را کنترل
کردم ،در شيوه تفکر من ابر نمي تواند خط استوار
افق را مغشوش کن.چون من........شايد روزي من
خودم بشناسم اما ميدونم که هيچکس من رو نشناخته

یک سال زمان زیادی برای تغییر کردنه
حالا برای آرزوهایم مرزی وجود ندارد

امروز 12مهرماه 1386 برابر با 4 اکتبر 2007 روز تولدمه
جالبه معمولا اکثر آدما روز تولدشون دو احساس رو باهم تجربه
میکنن ، احساس خوشحالی بابت سالگرد تولد واحساس ناراحتی
یا شاید یه حس گنگ دیگه بابت بالا رفتن سنشون
من 24 سالم تمام شد و البته اصلا هم ناراحت نیستم هرچند خیلی
از کارهای که میخواستم نشد

۱۳۸۶/۰۶/۲۸

خاطره


هرنمایشی روزی تمام می شود . همه ی کسانی که در
آن نقش داشته اند یکی بعد از دیگری می روند . صحنه
خالی می شود . تماشاگران می روند و در سالن نمایش
کسی نمی ماند . نه بازیگری ، نه تماشاگری و نه قصه ای
یک روز هم سالن نمایش را می کوبند و از بین می برند
از تمام نمایش ها و قصه ها ، زمین بایری می ماند که
حافظه ای ندارد . سرنوشت زمین بایر....؟ خدا می داند
خاک بی حاصل خاطره ای ندارد . وبدون خاطره ، جهان
وجود نخواهد داشت

۱۳۸۶/۰۵/۱۴

برج زهره مار



وقتی کسی شما را نامید ومایوس می کند ، کار سختی است
که تصمیم بگیرید رابطه تان را با او حفظ کنید یا نه ، حتی
اگر آن شخص کارهای خوب وشرفتمندانه ای برای شما
انجام داده باشد . بعضی ها معتقدند که آدم باید همه را ببخشد
حتی کسانی که شما را تا سرحد مرگ نا امید و سرخورده
کرده اند . بعضی ها هم معتقدند که آدم نباید هیچکس را ببخشد
و اگر کسی هزار بار هم معذرت خواهی کرد ، باید مثل برج
زهر مار توی قیافه باشی و محلش نگذاری . البته از بین این
دو فلسفه ، بی شک دومی کیفش بیشتر است ، اما گاهی اوقات
توی قیافه ماندن و محل نگذاشتن هم کم کم کسل کننده و بی مزه
می شود ، چون بفهمی نفهمی سخت است که آدم مدت طولانی
مثل برج زهره مار باقی بماند



آدم می تونه بعد از بدترین فروپاشی ها هم مدت طولانی زنده
بمونه . به شرطی که اولا از تغیر نترسه ، دوما عطش کنجکاویش
سیری نا پذیر باشه ، سوما عاشق کارهای بزرگ باشه ، وچهارما
از چیزهای کوچیک خوشحال بشه
یه خبر..............شما خواهی مرد.....پس از زندگی لذت ببرید

۱۳۸۶/۰۲/۰۱

چوپان دروغگو



شاید وقتی که خیلی کوچک بودید کسی برایتان داستان بی بو و خاصیت
چوپان دروغگو را گفته باشد . چوپان دروغگو داستان پسر خیلی تنبلی بود
که الکی داد میزد : ((گرگ)) و روستاییان ساده لوح می دویدن تا نجاتش
بدهند اما میفهمیدند که تمام آن دادوبیداد ها فقط یک شوخی بوده است
اما یک بار که واقعا گرگی به پسرک حمله کرد وپسر فریاد زد : گرگگگگ
روستاییان به او توجه نکردند و گرگ پسر را خورد و خوشبختانه داستان
تمام شد . البته نتیجه اخلاقی داستان ، قاعدتا باید این باشد که آدم نباید جای
که گرگ ها همین طور آزادانه برای خودشان ول می گردند ، زندگی کند ، اما
هر کسی که این داستان را بریتان تعریف کرده است ، حتما این را هم گفته که
نتیجه ی اخلاقی اش این است که آدم نباید دروغ بگوید .این نتیجه اخلاقی
بی معنی و احمقانه است . چون هم من و هم شما میدانم که گاهی وقت ها
نه تنها دروغ گفتن خوب است ، بلکه لازم است


خودتون زحمت پیداکردن ارتباط عکس بالا با مطلب رو بکشید