۱۳۸۵/۰۶/۱۲

قبیله من



کسانی که با ما فرق دارند ، خطرناکند ، اهل قبیله دیگری اند
آمده اند تا زمین ها و زنهای ما را بگیرند
باید شغلی را برگزینیم که از آن متنفریم ، چرا که جامعه ما
سازماندهی شده و ما بخشی از آنیم
همیشه باید یک مدرک دانشگاهی داشته باشیم ، حتی اگر هرگز
در رشته تحصیلی که ما را مجبور به انتخاب آن کرده اند
کاری نیابیم
باید درس هایی را بخوانیم که هرگز به کارمان نمی آید ، اما
می گویند دانستنش لازم است : جبر ، مثلثات ویا ریاضی 4 واحدی
نظر و فکر دیگران از احساس ما مهم تر است
باید به نام جنگ و دفاع ، آدم بکشیم . باید در انتخابات و برگزیدن
سیاستمدارها شرکت کنیم

فرزندانمان باید راه ما را دنبال کنند ، چرا که ما بزرگتریم
و دنیا را می شناسیم
اگر رفتار متفاوتی نشان بدهید ، از قبیله طرد می شوید ، چرا که
ممکن است بیماری تان به دیگران سرایت کند
باید بسته به دینمان ، جمعه ها، شنبه ها و یا یکشنبه ها ، مراسم
مذهبی به جا بیاوریم ، باید به خاطر گنا هانمان طلب مغفرت کنیم
باید به خودمان ببالیم که حقیقت را می دانیم ، و قبیله های دیگر را
تکفیر کنیم که خدایی دروغین را می پرستند

همیشه باید توجه کنیم که در غارهای مدرن خودمان چه طور
زندگی کنیم . اگر هم درست ندانیم ، از یک دکوراتور می خواهیم
که تمام تلاشش را بکند ، تا به دیگران بفهماند که ما خوش سلیقه ایم

باید با صدای کم به موسیقی گوش بدهیم ، باید آهسته حرف
بزنیم ، باید در نهان گریه کنیم ، چراکه منم (( قبیله )) دیکته کننده
قواعد بازی ، تعیین کننده فاصله بین ریل های قطار و معنای
موفقیت و شیوه عشق ورزیدن واهمیت پادش و مجازات..............؟


paulocolehho:o zahir

۱۳۸۵/۰۵/۲۲

مرگ خدا


وقتی مرد مقدس با زرتشت رویاروی شد
زرتشت پرسيد : «قدیس در جنگل چه می کند » ؟
قدیس پاسخ داد : سرود می سرایم و می خوانم با سرودن می خندم می گریم و زمزمه
می کنم : این گونه خدای را نیایش میکنم . با سرود گریه و خنده وزمزمه ، خدایی را نیایش
می کنم که خدای من است . اما تو ما را چه هدیه آورده ای
زرتشت با شنيدنِ اين سخنان در برابرِ قديس سري فرود آورد و گفت :مرا چه چیز است
که شمایان را دهم باری بگذارتا زود تر برم تا چیزی از شمایان نستانم ، و اینگونه پیرمرد و
مرد ، خنده زنان چون دو پسرک ، از یکدیگر جدا شدند
شاید ما آن نسلی باشیم که با «فراموش کردن » تاریخ ،پیام نیچه درباره «مرگ خدا » را
درک خواهیم کرد

۱۳۸۵/۰۴/۳۱

دنیا کافی نیست



در جواني روياهايم باز عوض شد:؟
مي خواستم دانشگاهي را که به هيچ درد نمي خورد ، ترک کنم
تمام دنيا را با جوان هاي هم سن سالم زير پا بگذارم ، به زن هاي
زيادي عشق بورزم ، هرگز ازدواج نکنم ، با کسي زندگي کنم که
سر از پا نشناخته عاشقم باشد ، کتاب بنويسم ، دوستانم به من حسادت
کنند ، ماشين کروکي داشته باشم ، سرانجام بچه دار بشوم ( اما ديگر
اولويت نداشت ) ، اسرار زندگي را کشف کنم ، از خردمنداني که در
تبت زندگي مي کنند ، درس بگيرم . در جواني با شدت و شادي مفرط
جنونم را تجربه مي کردم.به خودم قول مي دادم هرگز بخشي از ((نظام))نشوم
و آتش مقدس طغيانمان را به چهار گوشه ي زمين بگسترانيم
paulo coelho : o zahir
لبخند زدي و آسمان آبي شد شبهاي قشنگ مهرمهتابي شد پروانه پس از
تولد زيبايت تا آخر عمر غرق بي تابي شد

۱۳۸۵/۰۳/۲۳

آدم اینجا تنهاست



به سراغ من اگر مي آييد
پشت هيچستانم
پشت هيچستان جايي است
پشت هيچستان رگ هاي هوا پر قاصدهايي است
كه خبر مي آرند از گل واشده دورترين بوته خاك
روي شنها هم نقشهاي سم اسبان سواران ظريفي است كه صبح
به سرتپه معراج شقايق رفتند
پشت هيچستان چتر خواهش باز است
تا نسيم عطشي در بن برگي بدود
زنگ باران به صدا مي آيد
آدم اينجا تنهاست
و در اين تنهايي سايه ناروني تا ابديت جاري است
به سراغ من اگرمي آييد
نرم و آهسته بياييد مبادا كه ترك بردارد
چيني نازك تنهايي من

۱۳۸۵/۰۲/۰۹

تا همه چیز بسوزد

در گوشه ای نشسته و آرام برای خود آواز می خواند تا به خواب برود

در حالی که غرق در پیمان هایست که هیچکس به آنها عمل نمی کند

دیگر گریه هم نمی کند حتی دیگر اشکی برای زدودن ندارد

تنها چیزی که برایش مانده است خاطراتی با برگهای تهی است

احساس سرگردانی می کند با این حال او خواهد خواند

تا آن هنگام که همه چیز بسوزد و همه در حالیکه فریاد میکشند دروغ ها یشان را می سوزانند

رویاهایه من نیز آتش میگیرند همه این نفرت و دردی که در وجودم است همه را به حکم خشم درونم آتش خواهم زد تا همه چیز بسوزد

بی مهابا در صحنه این زندگی قدم میزنم می دانستم که هیچکس اهمیتی نمی دهد

همه آنچنان سرگرم خود هستند که هیچکس او را نمی بیند و با این حال او هنوز می خواند

تا همه چیز بسوزد ، همه چیز بسوزد و من شاهد محو شدن آن باشم

همه فریاد می کشند و دروغها همه میسوزند رویاهای من آتش می گیرند

همه این نفرت و دردی که در وجودم است همه را به حکم خشم درونم آتش خواهم زد.....تا همه چیز بسوزد


Everything Burns (Ben Moody & Anastacia)

۱۳۸۵/۰۱/۲۹

هنرمند


خدا می داند که ما هنرمندان زندگی هستیم . روزی
چکشی به ما می دهد تا مجسمه بسازیم ، روز دیگر
قلم مو و رنگ می دهد تا نقشی بکشیم ، یا کاغذ و
قلم می دهد تا بنویسیم . اما هرگز نمی توان چکش
را بر بوم نقاشی به کار برد یا مداد را بر تندیس
پس ، هرچند دشوار ، اما باید برکات کوچک
امروز را بپذیریم ، که نفرین به نظرم می آید چرا
که رنج کشیده ایم وروز زیباست ، خورشید
می درخشد ، کودکان در خیابان آواز می خوانند
تنها بدین گونه می توانیم از دردمان رها شویم
وزندگی امان راباز بسازیم

paulo coelho : o zahir

۱۳۸۵/۰۱/۲۳

برنامه


مردم اسیر سرگذشت شخصی شانند . همه اعتقاد
دارند هدف این زندگی ، پیروی از یک برنامه
است . کسی از خودش نمی پرسد که آیا این برنامهء
خود اوست یا شخص دیگری آن را برایش ریخته
تجربه کسب می کنند ، خاطره می اندوزنند ، مال
جمع می کنند و نظرات دیگران را بر دوش می کشند
که سنگین تر از حد توان آنهاست . بنابراین ، رویاهای
خودشان را از یاد می برند
خیلی ها به من می گویند شما خوش اقبالید ، میدانید از
زندگی چه می خواهید : اما من نمی دانم
چه می خواهم بکنم

paulo coelho: ozahir