۱۳۹۲/۰۲/۱۸

جدايي سرخپوست از پيرمرد


ـــ پیرمردت هر از چند گاهي کارش به اورژنس کشيده شود و هر دفعه هم اعلام کند که باباجان ايندفعه ديگه رفتنی‌ام و تو طبق معمول بگویي "هيچوقت نميميري" و بعد از چند ساعت باز برگرديد خانه. هميشه فکر مي‌کنم که روز رفتنش روزیست که یادم برود که بگویم تو نمی‌میری.
 يک حرفهاي هست مثلِ سوييچ اطمينان اصلن تو بگو ضامن نارنجک ، يک‌جور جادو درونِ خودشان دارند که لحظه‌ات را می‌سازنند ، براي پيرمرد من این است که یکی به او بگوید نمي‌ميرد و بعد تپش قلبش بر می‌گردد به همان جای خوبِ همیشگیش.
ـــ یک روز هم اگر همتی در من باقی مانده بود باید از آقاي فرهادي بخواهم یک فیلمی  بسازد با عنوان "جدايي سرخپوست از پيرمرد".اصلن بگوید هی ملت ، قصه که فقط قصه نادر و سیمین نیست همه داستان این نبوده ، من هنوز روایت‌ها دارم از پیرمردها و پسرها...
فقط احتمالن بايد بيخيال اسکار شود!

پي‌نوشت: روزهاي آخر دانشکده،همان روزهايي که بايد خداحافظي مي‌کردي با آدمهایی که يک دوره از زندگيت را با آنها گذراندي و هر کدام برويد سي شهر خودتان ، موقعه خداحافظي گفت ; تو مثلِ يک ساختمان کهنه ميموني که فقط نماش جديده بيخود خودت رو گول نزن.
همين.

۱۳۹۲/۰۲/۱۱

تماشا

!عکس هم قطعن تزئینی است


آقای بهنود از ه.ا.سایه پرسيد که آيا از  زندگيش راضي بوده و او پاسخ داد : فوق‌العاده و... از لذت تماشا حرف زد گفت که خيلي چيز ها ديده،گفت که لذت تماشا را مُفت به آدم نمي‌دهند. داشتم به همین تماشا فکر می‌کردم که مرز ندارد ، جغرافیا ندارد که مهم نیست چقدر از عمرت مانده یا گذشته ، داشتم به کارهایی فکر می‌کردم که تنهایی راه به جایی نمیبری به آدم‌هایِ آدم فکر می‌کنم که چقدر به همین لذت تماشا ربط دارد..

۱۳۹۲/۰۱/۳۰

کاتبِ کتابدارِ بی‌کتاب





يک‌جاي در سيزن اول کالیفرنیکیشن هنک مودی آمده سر صحنه فيلمبرداي فيلمي که دارند از کتابش مي‌سازند ، از فيلم راضي نيست ، در واقع فکر ميکند رسمن دارند يک تيکه آشغال از کتابش می‌سازند ، که اصلن انگار یک فیلمنامه دیگر را براشته‌اند در قالب کتاب او گذاشته‌اند.
آقاي مودي با اعتراض به کارگردان مي‌گويد که دارد فيلمش را خراب ميکند، که ناگهان نداي از زمين آمد که اين فيلم من است آن کتاب تو.
حالا اينها را گفتم که چي؟
خواستم بگويم قيافه مارکز بعد از ديدن فيلم عشق سالهاي وبا ديدن داشته.

پی‌نوشت: داشتم فکر میکردم کاش کتاب‌ها را فیلم نکنند ، کاش تصورات آدم را از کتاب‌هایش خراب نکنند ، هر کسی روایت خودش را از کتابهایش داشته باشد ، که اصلن آنچه ما در خشتِ خام می‌بینیم شما عمرن در آینه هم نمی‌بینید!!

پي‌نوشت بعدی: آقاي هنک مودي اعتقاد داشت نويسنده وقتي تن پرور مي‌شود شروع ميکند به وبلاگ نويسي!

پی‌نوشت آخر:  اجالتن همین.

۱۳۹۲/۰۱/۲۵

علی‌السویه‌گی‌هایه یک ذهن متلاطم!

یک وقت‌هایی ، یک‌ روزهایی ، یک چیزهایی ، اما نه! نه یک چیزهایی ، خیلی چیزها سرجایشان نیست و تو آره خودِ تو که همیشه سهل گیرترین آدم دنیا بودی ، تو که دنیا با تمام آدهای ِ رنگ  و وارنگش برایت علی‌السویه بود و...
بعد یک تلنگر کافیست دنیایت را وارانه کند و تو علارقمه این  توهم پوست کلفتیِ که برای خودت داشتی میبینی که نه پسر جان  اینطور ها هم نیست ،مدت‌هاست که دنیا رویه پاشنه  تو نمی‌چرخد و تو فقط مثل کبک سرت را زیر برف کرده‌ای.

۱۳۹۲/۰۱/۲۱

آن خُسروانی سُرور...



مثلن؟مثلن اين بشود آهنگ آخرشب شما ،درست قبل از خواب.
بعد.... بعد آرام بخوابید و در خواب راحت و با دغدغه ستاره‌های دور افتاده گوشه آسمان را بشمارید!

۱۳۹۲/۰۱/۱۸

مردی با عبای شکلاتی



  آدمي که تو باشي و خیلی‌ها بگويند که خیانت کردی و همان خیلی‌ها حسرت دوران تو را داشته باشند و بخواهند که برگردی و باز همان خیلی‌ها تندترين  انتقادها(کلن که انتقاد اونقدرها هم بد نیست!) را  بسمت تو روانه کنند و باز همان خیلی‌ها لحظه‌ای خودشان رو جاي تو نگذاشتند. هيچکس با کفش هاي تو راه نرفت .
بعد...بعد آدم اين سياه بين ها رامی‌بیند همان خیلی‌های  که فقط نشدهای  تو را دیدند ، همین  مُضِر ترين افراد جامعه ، همين ها که نشستنه اند گوشه گُود و فرياد لنگش کن‌شان گوش فلک را کَر کرده، همين‌ها‌ی  که هيچ کار بجر غُر زدن ندارند.

خواستم بگویم از عمر مفید نسل ما چیز زیادی نمانده،برگرد!

۱۳۹۲/۰۱/۱۵

من خوبم


 : یک روزهایی هم هست در زندگی هر آدمی درست به همین ساده‌گی جواب آقای دکتر هاوس 

من خوبم-
فقط خوشحال نیستم-



! خواستم بگم آره فقط خوبی وتو فکر میکنی شاید همین هم کافی باشه