ـــ پیرمردت هر از چند گاهي کارش به اورژنس کشيده شود و هر دفعه هم اعلام کند که باباجان ايندفعه ديگه رفتنیام و تو طبق معمول بگویي "هيچوقت نميميري" و بعد از چند ساعت باز برگرديد خانه. هميشه فکر ميکنم که روز رفتنش روزیست که یادم برود که بگویم تو نمیمیری.
يک حرفهاي هست مثلِ سوييچ اطمينان اصلن تو بگو ضامن نارنجک ، يکجور جادو درونِ خودشان دارند که لحظهات را میسازنند ، براي پيرمرد من این است که یکی به او بگوید نميميرد و بعد تپش قلبش بر میگردد به همان جای خوبِ همیشگیش.
يک حرفهاي هست مثلِ سوييچ اطمينان اصلن تو بگو ضامن نارنجک ، يکجور جادو درونِ خودشان دارند که لحظهات را میسازنند ، براي پيرمرد من این است که یکی به او بگوید نميميرد و بعد تپش قلبش بر میگردد به همان جای خوبِ همیشگیش.
ـــ یک روز هم اگر همتی در من باقی مانده بود باید از آقاي فرهادي بخواهم یک فیلمی بسازد با عنوان "جدايي سرخپوست از پيرمرد".اصلن بگوید هی ملت ، قصه که فقط قصه نادر و سیمین نیست همه داستان این نبوده ، من هنوز روایتها دارم از پیرمردها و پسرها...
فقط احتمالن بايد بيخيال اسکار شود!
پينوشت: روزهاي آخر دانشکده،همان روزهايي که بايد خداحافظي ميکردي با آدمهایی که يک دوره از زندگيت را با آنها گذراندي و هر کدام برويد سي شهر خودتان ، موقعه خداحافظي گفت ; تو مثلِ يک ساختمان کهنه ميموني که فقط نماش جديده بيخود خودت رو گول نزن.
فقط احتمالن بايد بيخيال اسکار شود!
پينوشت: روزهاي آخر دانشکده،همان روزهايي که بايد خداحافظي ميکردي با آدمهایی که يک دوره از زندگيت را با آنها گذراندي و هر کدام برويد سي شهر خودتان ، موقعه خداحافظي گفت ; تو مثلِ يک ساختمان کهنه ميموني که فقط نماش جديده بيخود خودت رو گول نزن.
همين.